حرارت تنت | پارت1

‌tanha ‌tanha ‌tanha · 1403/08/12 15:05 · خواندن 4 دقیقه

رو نوشت شده ، نویسنده : کوثر شاهین‌فر

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

<اززبان‌نهان>

نفس نفس می زنم .

 توجهش سمت دیوار جلب میشه و یه قدم
جلو میاد ...

 ترسیده تر ، هر دو دستم رو جلوی دهنم 
میذارم و تکیه م رو به دیوار میزنم..
چسبیدن رژ لبم به کف دستم رو حس میکنم ... 

کمر لختم سردی 
دیوار سنگی سفید رنگ رو لمس میکنه و بدتر
لرز میکنم ...
من این لباس عروس رو حتی ندیده بودم و آسو انتخابش کرده بود 

 

آسو ؟ نگرانشم و اشک از گوشه ی چشمم سُر 
میخوره...


دلنگرون باز از گوشه ی دیوار نگاه میکنم و میبینمشون ... 

یکی از
نوچه ها به سمت اون یکی برمیگرده و داد میزنه


:کاظم برو اونور ، توله سگ در بره شبمون صبح نرسیده ریقه 
رحمت باس سر بکشیم!
دلم براشون میسوزه... اونام مامور شدن و معذور اما من نمی تونم 
... نمیشه ... نمیشه که برگردم و عروس این مجلس باشم ... صدای جیغ و سوت میاد ... برمیگردم!
یه ماشین عروس شاسی بلند سفید رنگ که پشت سرش یه ماشین 
کوپه ی قرمز رنگ و چند تا پسرن ... این 
ساختمون به جز ما چند تا مراسم دیگه هم داره ... گریه م گرفته 
... مامان گفته بود باید جای آبرومندانه باشه و 
مردکه بی شرف هم بی چون و چرا قبول کرده بود ... بینیم رو بال 
میکشم و وقت نیست برای آبغوره گرفتن .... آسو 
گفته بود تورج پشت ساختمون منتظر منه ، گفته بود شناسنامه 
رو توی باغچه ی شمالی ساختمون پشت شمشادا 
قایم کرده و با تورج برم بردارم ...... تورج ؟ خدایا من نگرانه تورجم


هستم!


باز لبه های دامن پفی و توریم رو که روش با دانتل های شیکی 
درست شده رو میگیرم و باز راه میرم ... پاهام توی 
این کفشای پاشنه بلندم اذیتم میکنه ... نمیشه راحت راه برم ... اما 
میدوم ... آروم تر...
می دوم و کمی کاله شنلم رو پایین تر میگیرم ... تور بلندم بین 
زمین و آسمون معلق میشه و من فقط می خوام برم
...می خوام از این مراسم لعنتی شونه خالی کنم ....

 

به کسی می خورم ، کاله شنلم سُر می خوره و می افته ... ته دلم خالی میشه ... قبال بهم تذکر داده بود که اگه باز
بخوام فرار کنم چه بالیی سرم میاره ... دو دستم روی سینه ی 
کسیه که بهش خوردم و اونم برای نیفتادنم با دو
دستش آرنج هر دو دستم رو میگیره و من می ترسم ... عرق از تیره 
ی کمرم راه میگیره و سر بلند میکنم...


این آدم با موهای مرتب شده و کت و شلوار آبی کاربنی و پیراهن 
سفید و کراوات سرخ رنگ نمی خوره که یکی از
نوچه های اون مردک باشه ... نمی خوره و من ابروهای بال رفته


پسر جوون رو می بینم و به خودم میام ... صاف می
ایستم و می خوام از کنارش بگذرم که محکم آرنجم رو نگه می 
داره ... می ترسم و با خودم میگم نکنه از هموناس و
من بیخود دلم رو خوش کردم که با اونا سَنَمی نداره... رنگم پریده 
تر میشه و با ترس نگاش میکنم که زل میزنه به 
چشمایی که آرایشگر لعنتی تا تونسته روش هنر نمایی کرده و 
میگه : گوشواره ت افت ...

 

کی داد میزنه : در ورودی نسناس ... در ورودی رو بگو یکی از نره 
خرا بره...
توجه هر دومون به اون سمت جلب میشه و به سمت صدا برمیگردم 
... یکی با فاصله ی خیلی زیاد داره با تلفن کنار
گوشش حرف میزنه و من می فهمم که دنبال منن ... دستم رو 
میکشم و می دوم ... گوشواره ؟ ... نمیفهمه که جونم
تو خطره....
از پیچ کناره های دیوار میگذرم و می رسم به جلوی در پارکینگ
... رفت و آمد تقریبا کمه و این به خاطر اینه که از
شروعه هر چندتا جشن عروسی که توی این ساختمون کوفتی 
برگزار میشه یک ساعتی گذشته ... می خوام دیوار 
رو دور بزنم که تورج رو میبینم و تند باز سنگر میگیرم ... کمی نیم 
تنه م رو کج میکنم که داماد امشب رو میبینم 
...گوشه ی لبم رو دندون میگیرم و با ترس نگاه میکنم ... جلوی 
تورج ایستاده ... ت ورجی که از گوشه ی لبش خون
راه گرفته ، اما هنوز اخم آلود و پر نفرت زل زده به همون شیطانی 
که از شیطان بودن دسته شیطون رو بسته و میگه 
:میبینی که نیومده

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

ادامه دارد ...